1- دقیقا ٩ سال پیش بود که خیلیها وقتی تصویر جمشید مشایخی را کنار کولری در بزرگراهها دیدند، با زبان طعنه و طنز، لب به اعتراض گشودند که چرا پهلوان صحنه، کارش به حاشیه بزرگراه کشیده است. آنها میتوانستند حضور فوتبالیستهای جوان را در بیلبوردها نشانهای از روحیه جوانانه آنها بدانند که میخواهند ره صدساله را یکشبه طی کنند، اما نمیتوانستند هضم کنند که خاندایی قیصر و رضا خوشنویس و کمالالملک را در این هیئت تماشا کنند. آنها دوست داشتند تصویری که از مشایخی در ذهن دارند، همان تصویر دلگیری باشد که او را ذکرگویان با حاشیه صوتی گروه شیدا در راه بردن برادر مجنونش به امامزاده داوود نشان میداد، یا آن پیرمرد رنجور گراندهتل که به انگشتانش خیره میشد و میپرسید: «دوست داری خامه از کلک بچکانی یا گلوله از ماشه». برایشان پذیرفتنی نبود که خاکبوس صحنههای نمایش در ایران به مردمی که با شتاب از بزرگراهها میگذرند، خیره شود و بگوید: «بفرمایید ریشسفید کولرها». آنها تصویر خودشان را میخواستند و به هنرمند سینما اجازه نمیدادند تصویری را که از او دارند، مخدوش کند. منطق آنها مطابق با منطقی قرنهشتمی بود که اهل هنر را اهل دود چراغ و گرسنگی و اهل ورزش را اهل فتوت و مردانگی میخواهد و نمیخواهد باور کند همه چیز تغییر کرده است. زندگی و زمانه دگرگون شده و اگر او بخواهد با این همه تغییر همچنان با نگاه قرنهشتمی خود در قرن پانزدهم زندگی کند، کار به جای باریک خواهد کشید. مگر هنوز مردم با چهارپایان رفتوآمد میکنند و به جای برق، پیسوز کاربرد دارد که هنرمند هم باید مطابق سلیقه عقبافتادهای زندگی کند که او را گرسنه و خاکخورده میخواهد. گیریم از قبل آن تابلو، هنرمند به پولی رسید و آن مؤسسه به فروشی بالاتر، زشتی در چیست؟ خلاف کدام است؟ نه قبحی در کار است و نه ترویج منکری. ماجرا خیلی ساده است. با ذهنیت دیروزی، امروز را نمیتوان تحلیل کرد.