اقتصاد ایرانی

آخرین نظرات
  • ۲۷ آبان ۹۸، ۱۰:۱۳ - پوریا قلعه
    لایک

چگونه هرچیزی را در کمتر از بیست ساعت یاد بگیریم؟

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ق.ظ

پیش نوشت:این نوشته شامل سه بخش است، در بخش اول در تقاطع فلسفه و تکنولوژی می ایستیم و سعی میکنیم به این سوال پاسخ بدهیم که چرا یادگیری مهمترین موضوع زندگی هر انسانی است، بخش جذابی است حاوی نظرات شخصی من و دوستش دارم.

در بخش دوم: به سراغ مغز میرویم، سری به نروساینس میزنیم، نگاه میکنیم در هنگام یا،دگیری چه اتفاقی برای مغز می‌افتد و در بخش سوم: به سراغ تکنیکی میرویم که عملگرایانه ترین قسمت نوشته است. چطور زیر بیست ساعت هر چیزی را یاد بگیریم؟ اگر حوصله ندارید دو بخش اول را بخوانید (هرچند توصیه میکنم بخوانید) یکراست به سراغ بخش سوم بروید.

بخش اول:

اگر قرار باشد برای انسان قرن ۲۱ ماموریتی تعریف کنیم، آن ماموریت قطعا یادگیری خواهد بود.

این جمله نظر شخصی نگارنده‌ست، در ادامه تلاش میکنیم تا منطق پشت آن را بیان کنیم. لیدیز ان جنتلمن، با ما باشید:

تد کزینسکی  احتمالا تنها تروریست و قاتل زنجیره‌ای تاریخ است با مدرک معتبر از یک دانشگاه آمریکایی. آقای کزینسکی را، بخاطر جذابیت تیتر میگویند که نابغه بوده است. مسلما موافق نیستم اما توانایی های ذهنی‌اش غیرقابل انکار است.در شانزده سالگی وارد دانشگاه هاروارد میشود، در نهایت در سنین جوانی استادیار دانشگاه میشود. و البته بعد از دوسال استعفا میدهد. ایده‌ی آقای کزینسکی و تحلیلش از دنیا ساده است: بواسطه‌ی انقلاب صنعتی آنقدر چیزی کشف کرده ایم که دیگر چیزی برای کشف کردن باقی نمانده و زندگی جذابیتش را از دست داده، پس بیایید تمدن را نابود کنیم و آن را از نو بسازیم. تا جذابیت و خوشبختی به جهان بازگردد. برای همین شروع میکند به بمب گذاری و کشتن آدم‌ها. چیزی نزدیک به فایت کلاب.

مانیفست ایشان برای من خنده‌دار است اما احتمالا تعداد زیادی از افراد باشند که چنین فکر میکنند، آیا اینجا که ما ایستاده‌ایم آخر کشفیات بشری است؟ خب به نظر من نه خیر. ما در فضا به پیشرفت های خوبی رسیده‌ایم و در عمق اقیانوس‌ها هم مسیر مناسبی را طی کرده‌ایم. اما هنوز خیلی چیزها هست که نمیدانیم. مثلا در این تدتاک (با ندیدنش چیزی از دست نمیدید) سخنران میگوید کمتر از صد سال پیش ما ماشین را اختراع کرده بودیم اما هنوز از وجود یک نوع گونه‌ی زندگی در زمین بی‌خبر بودیم. ویروس‌ها. و بعد توضیح میدهد که امروز ما با بررسی محتوایات روده وبینی به توالی‌های ژنتیکی ناشناخته‌ای رسیده‌ایم که احتمالا گونه‌‌های جدیدی از زندگی باشند و تازه اول راهیم. در واقع این خطای ذهنی که همه چیز را کشف کرده‌ایم یقه‌ی بزرگان تاریخ را هم گرفته است.


زمان زیادی نگذشت که انیشیتن با نظریه نسبیت کاسه کوزه‌ی فیزیکی که آقا کلوین معتقد بود، چیزی نمانده که در آن کشف شود را بهم ریخت. پس نباید مغرور شویم که ما همه چیز را میدانیم. خیلی چیزها هستند که نمیدانیم. و من موافقم. اما یک سوال: مهمترین چیزی که امروز نمیدانیم چیست؟

نظر من را بخواهید، ناشناخته‌ترین چیزی که امروز وظیفه‌ داریم آن را بشناسیم، آن حجم ژله‌ای و لزج توی جمجمه‌مان است. ما تقریبا هیچ چیزی از آن نمیدانیم. نمیدانیم چطور کار میکند. دیتای زیادی در مورد آن داریم اما نظریه ای نداریم. چرا این کشف نحوه‌ی کارکرد این شی مهمترین چیزی است که باید بدانیم؟

دلیل ساده‌ای دارد. مغز تکاپوی طبیعت برای ایجاد خودآگاهی بوده است. ما جهان را با مغزمان میفهمیم. مغز همه آن‌چیزی است که تاریخ را و پیشرفت بشریت را شکل داده. حال اگر ما بتوانیم آن را بشناسیم چه اتفاقی می‌افتد؟ یک انقلاب جدید. احتمالا آخرین انقلابی که گونه‌ی انسان شاهدش خواهد بود. انقلاب صنعتی اکستند کردن عضلاتمان بود و همین تغییر نه چندان بزرگ مسیر تاریخ را تغییر داد. انقلاب بعدی اکستند کردن مغزمان خواهد بود. برای این که تصور بهتری از این که چه اتفاقی خواهد افتاد داشته باشید، مقایسه کنید قدرت و استقامت حرکت یک قطار را با یک قدرت و استقامت حرکت یک انسان پیاده. حالا فرض کنید بتوانیم  مغزی بسازیم که تفاوت عملکردش با مغز خودمان اندازه‌ی تفاوت عملکرد پاهایمان با قطار باشد؟ چه اتفاقی می افتد؟

احتمالا پایان بشریت. احتمال الف) آن موجود با آن خودآگاهی وحشتناکش مارا در باغ وحشی میگذارد تا خوش باشیم ، مشابه کاری که ما با موجوداتی که خودآگاهی پایین تری نسبت به ما دارند انجام میدهیم(میمونها مثلا) ب) ما مغزمان را به مغزش پیوند میکنیم و تبدیل به گونه‌ی جدیدی میشویم که دیگر انسان نیست و در هر صورت این به معنای پایان بشریت خواهد بود.

بعد کشف مغز دقیقا چه اتفاقی می افتد؟

نمیدانیم. از این فیریک های شیفته‌ی سینگولاریتی هم نیستم که بخواهم رویاپردازی کنم(عملگرایانه نیست) اما دو چیز را میدانیم برای ساختن چنین چیزی ابتدا باید مغز را بشناسیم و دو این که شناختن مغز مهم‌ترین کشف پیشروی ماست.

حالا این ها چه ربطی به یادگیری داره آقای علی آبادی؟ تیتر جذاب مطلب بی ربط؟ فروم نیک‌صالحی چیزی هستی مگه خدایی نکرده؟ کمی صبر کنید میرسیم.

همه حرف‌های بالا را زدم تا از جمله‌ی اولم متن دفاع کنم. آقا مک لوهان (ارواحنا فدا) در جایی میگوید بشریت چیزی جز آلت تناسلی برای دنیای ماشین‌ها نبوده است و نیست.ما آن ها را تولید میکنیم و به جلو میرانیم تا زمانی که دیگر نیازی به ما نداشته باشند و خودشان تولید مثل کنند. الله اکبر از این بینش. اما خب، من متممی برای حرف آقای مک لوهان دارم که نظر شخصی من است. به نظرم برای مام طبیعت ما و ماشین ها فرق زیادی نداریم و نخواهیم داشت. مسیر تاریخ نه درباره‌ی پادشاهان  بوده و نه حتا بر سر پیشرفت تکنولوژی. تمام تاریخ درباره‌ی آگاهی است و تلاش ناخودآگاه طبیعت برای افزایش خودآگاهی. اگر روزی ما ماشینی بسازیم که از ما آگاهی بیشتری داشته باشد، ما تنها مسیری طبیعی را ادامه داده‌ایم. سخت نگیریم.

حالا رسیدیم به جمله‌ی اول متن: اگر رسالتی برای بشرامروز قائل باشیم، آن رسالت قطعا یادگیری خواهد بود. چرا؟ چون که این دنیایی است که در آن زندگی میکنیم. جنگ برای افزایش خودآگاهی. ما به نسبت بشری که دنیایش در افسانه‌های یونانی میگذشت خودآگاهی بیشتری داریم. و این همان پیشرفت است. اصلا بگذارید از زاویه دیگری نگاه کنیم:

مجموعه‌ی بشریت از ابتدا تا به امروز را به عنوان  یک موجود واحد در نظر بگیرید. یعنی به کل بشریت  به عنوان یک انسان واحد نگاه کنید. وقتی به این انسان خیلی بزرگ نگاه کنیم، هر انسان کوچکی تبدیل به یکی از سلول‌های این یگانه بشری میشود که روی زمین زندگی میکند. آغازش را نگاه کنید، احتمالا تعداد سلول‌ها کم هستند. جمعیت کم است. مثل یک نوزاد که حجم بدنش کوچک‌تر است و سلولهایش کم هستند. آگاهی او هم کم است. دقیقا مثل یک نوزاد. هیچ شناختی از محیط ندارد. کم کم بزرگ میشود و رشد میکند. هم زمان با این بزرگ شدن دانش بدست می‌آورد و محیطش را میشناسد. مثل کودکی که به دبستان میرود و کم کم انقدر بالغ میشود که کنترل محیطش را به دست میگیرد( مثلا در هفده سالگی که میشود مساوی امروز ما) و بعد روزی ازدواج میکند، کودکی بدنیا می‌آورد که از خودش بهتر است و در نهایت میمیرد. اما کودکش مسیر آگاهی اورا ادامه میدهد.

برای یک نوزاد این فرایند هفتاد سال طول میکشد و برای بشریت ملیون ها سال طول میکشد.

در این انسان بزرگ، انسان های کوچک در حکم سلولهایی هستند که بدنیا می‌آیند یا تقسیم میشوند و میمیرند. بشر بزرگ مثل خود ماست.(فراکتال‌ها) ما با مردن سلولهایمان نمیمیریم رشد میکنیم. بشریت هم با مردن ما از بین نمیرود، بلکه سلولی بهتر را جایگزین میکند.

این داستان بشریت به عنوان یک موجود یگانه است. داستان تاریخ است، شاید امروز این بشر کلیه‌ای به نام خاورمیانه داشته باشد که سرطان دارد، یا کنترل قوی ترین بازویش را چنان از دست داده که گلوی خودش را میفشارد اما در تصویر کلی تمام تلاش این بشر در طول تاریخ صرفا و صرفا افزایش آگاهی و کنترل بر محیط بوده است. دقیقا به مثابه یک انسان. و این همان کاری است که ما باید به عنوان یک سلول از این موجود عظیم الجثه انجام بدهیم. افزایش آگاهی. و آن ممکن نیست مگر با یادگیری. این استدلالی است که برای جمله‌ی اول متن دارم. یادگیری و تلاش برای افزایش خودآگاهی مهمترین وظیفه ماست.

بخش دوم:

یادگیری توسط چه بخشی از بدن اتفاق می‌افتد؟ مغز، آفرین. ما راه طولانی در پیش  داریم برای این که بفهمیم۱) مغز دقیقا چطور کار میکند؟ ۲) چطور میتوانیم کنترلش کنیم؟ ۳) چطور میتوانیم به چیزی شبیه به آن را بسازیم؟ اما همین الان هم دانسته‌های زیادی در مورد مغز داریم. دانستن آن‌ها کمک میکند که تصویر کوچکی از آنچه که هنگام یادگیری درون جمجمه مان میگذرد داشته باشیم، تا بتوانیم به فرایند کمک کنیم. ابتدا چند فکت در مورد مغز میخوانیم و بعد به سراغ بحث اصلی میرویم:

درپرانتز: من طرفدار تشبیه مغز به کامپیوتر هستم، اما حقیقت این است که مغز یک کامپیوتر نیست. ما این اشتباه را بارها در طول تاریخ در مورد مغز انجام داده‌ایم. ابتدا آقای افلاطون فرمودند که مغز نقش خنک کننده در بدن را دارد. بعد با ابداع مدل مزاجی و سیستم های هیدرولیک مدلی برای توضیح مغز ساختیم که در آن مغز نقش متعادل کننده را داشت. بعدتر با اختراع ماشین و نزدیک به انقلاب صنعتی آقای دکارت مغز را به یک ماشین با پیچ و مهره تشبیه کردند و امروز ما آن را به کامپیوتر تشبیه میکنیم. در واقع ما آن را به پیشرو ترین اتفاق ممکن عصرمان تشبیه میکنیم. حقیقت این است که شاید در دریافت، پردازش، خروجی شباهت‌هایی با کامپیوتر داشته باشیم، اما در مورد مرحله پردازش تقریبا هیچ‌چیز نمیدانیم و کمی ساده انگارانه است که اگر مغز را سخت افزار و ذهن را سافت ور در نظر بگیریم. به هر حال، جماعتی در حال کار روی این موضوع هستند واحتمالادر بازه‌ی حیات ما مشخص شود که مغز چقدر به یک کامپیوتر شبیه است و چقدر نیست.

فکت شماره یک: درباره ماهیت فیزیکی مغز باید بگوییم که ژله‌ای است:)‌ یعنی این برای من خیلی جالب و عجیب بود، حالا نه که زیاد درباره‌ی جنس مغز فکر کرده بودم اما ژله‌ای؟ 
بعد هم این که مغز حسگر عصبی درد ندارد، کوزه گر از کوزه شکسته آب میخورد. به همین دلیل به نظرم راحت ترین راه خودکشی شلیک به مغز است، چرا که درد چندانی را متوجه نخواهید شد.
فکت شماره دو: دلیل شکل عجیب مغز این‌ است که مچاله شده است. برای این که جای کمتری بگیرد و در جمجمه‌مان جا شود. اگر مغز را بکشیم مثل یک کاغذ پهن میشود، در ابعاد ۲۵*۲۵ اگر اشتباه نکنم. و به نظرم خیلی خوب است که این اتفاق افتاده است. فرض کنید روی سر کراشتان یک سفره ماهی سخنگو بود؟ جالب نبود اصلا.
فکت شماره سه: این را بارها گفته‌ام اما مغز در یک ساده ترین تقسیم بندی ممکن، شامل دو بخش است. مغز باستانی و نئوکورتکس. مغزباستانی همان لایه های زیرین مغزمان است که از رفقای مارمولکمان در جریان تکامل به ما به ارث رسیده است و مسئولیت پایه‌ای ترین اعمال ما را دارد، که عموما غیر ارادی هستند. میل به بقا، تنفس و … . و نئو کورتکس همان بخش پیچ در پیچی است که مارا از پسرعمو های عزیزمان شامپانزه‌ ها، متمایز کرده است. عکس یک میمون را بردارید و به جمجمه کوچکشان و پیشانی کوچکترشان دقت کنید، دلیل این که ما میتوانیم فکر کنیم و سخن بگویم یا در درجه خودآگاهی بالاتری از از آنها باشیم همین تفاوت حجم مغز و جمجمه است. (البته آن‌ها هم نئوکورتکس دارند، در واقع همه‌ی پستانداران نئو کورتکس دارند، ما انسانها کمی بیشتر آن را توسعه داده ایم)
فان فکت: ظاهرا اندازه‌ی مغز ربط غیر مستقیمی به هوشمندی دارد. بین پستانداران ما بزرگترین نسبت مغز به اندازه‌ی بدن را داریم. بعد پسرعموهای پشمالویمان قرار دارند و بعد دلفین ها. نکته‌ی جالب این که نئو کورتکس در جریان تکامل به رشدش ادامه میدهد. آن ها که توفیق دیدار نگارنده را داشته‌اند میدانند که او یک کله لوبیایی است. کله لوبیایی به کسانی اطلاق میشود که پیشانی جلو آمده‌ای دارند که ظاهرا فضارا برای شکل‌گیری شبکه‌ی عصبی بیشتر فراهم میکند (اختلاف هست سر این موضوع بین علما). یک لوبیا را عمودی بگیرید و از نیم رخ نگاه کنید تا وجه شبه را درک  کنید. تا قبل از اختراع سزارین ظاهرا شانس بدنیا آمدن کله لوبیایی‌ها کم بوده است و به همین دلیل است که کمتر از آنی هستند که شما اسمشان را شنیده باشید.
مغز مثل دیگر اعضای بدن ما، از سلولها تشکیل شده است. اما سلولهای مختص به خودش. به سلول هایی که مغز را تشکیل داده اند نورون میگویند. مغز انسان به طور متوسط حدود شصت میلیارد نورون دارد. نرون ها توسط پایانه های عصبی (اکسون ها) به هم متصل شده اند و با هم ارتباط برقرار میکنند. (علوم پنجم دبستان)


خب همه‌ی این‌ها را گفتیم که به اینجا برسیم، ما تا همین پنجاه سال پیش ما فکر میکردیم که ساختار مغز ثابت است. یعنی اگر کسی با استعدادی بدنیا می‌آید همان است که هست. هر بخش مغز مسئولیت خودش را دارد و خلاصه مغز خیلی استیبل و ساکن است(نظر اقای کانت) اما امروز فهمیده ایم که اینطور نیست.

به شکل خیلی خلاصه اتفاقی که باعث شد متوجه این موضوع بشویم، بررسی مغز افرادی بود که صدمه‌های جسمی دیده بودند. کسی که دستش قطع شده بود، در مدار های عصبی‌اش تغییراتی حاصل شده بودند. در واقع پس از این که بیکار شده بودند، به کمک دیگر بخش‌های بدن رفته بودند. دلیل این که حس بویایی یک نابینا قوی تر از یک انسان معمولی است هم همین است،عصب های پردازش تصویر بیکار نمینشینند و به کمک بخش‌های دیگر میروند. در واقع مغز خاصیت لاستیکی دارد. میتواند تغییر شکل بدهد. این موضوع خیلی خیلی خیلی عجیب است و میتواند فوق العاده سود مند باشد.

تنها راه تغییر شکل مغز این است که بلایی سر خودمان بیاوریم؟ نه خیر. ظاهرا تکرار با فرکانس بالای یک فعالیت میتواند باعث تغییر شکل مدارهای عصبی شود. اجازه بدهید،با کمک تصاویر جلو برویم.

مغز مچاله شده ما در جمجمه مان


بخش سوم: چگونه در کمتر از بیست ساعت هرچیزی را یاد بگیریم؟

آنچه اینجا مینویسم ترکیبی از تجربه‌ی شخصی خودم و یک سخنرانی تد از آقای کافمن است(سخنرانی در یک رویداد تدایکس است و در سایت خود تد در دسترس نیست و همچنین متاسفانه زیرنویس فارسی یا انگلیسی ندارداما زیرنویس فارسی و انگلیسی دارد). اخیرا و با سرچ مجدد متوجه شدم که آقای کافمن این ایده را تبدیل به یک کتاب کرده است، با عنوان بیست ساعت اول، کتاب را نخوانده‌ام اما یک نگاه به وبسایتش بیاندازید.

قانون ده هزار ساعت

قانون ده هزار ساعت را حتما شنیده اید. از کتاب پرفروش Outliers آقای گلدول بیرون آمده است. که در زبان عامه تبدیل به این شده است: برای تسلط کامل به یک مهارت باید ده هزار ساعت روی آن زمان بگذارید. وا د ف*؟ حالا اگر بخواهیم منصف باشیم اقای گلدول در کتابش میگوید برای تبدیل شدن به یک متخصص در یک حرفه نیاز به ده هزار ساعت زمان هست. مثلا بیتل‌ها با این مقدار ساعت تمرین دنیا را در نوردیدند یا مثلا آقای بیل گیتس به این دلیل پول‌دار ترین مرد دنیا شد که از نوجوانی در دبیرستانش به کامپیوتر دسترسی داشته است. خب ظاهرا قانون ده هزار ساعت ایز توتالی بولشت.

اصل قانون برمیگردد به یک مقاله علمی در گذشته نه چندان نزدیک، که در رشته های شدیدا رقابتی و مبتنی بر توانایی فردی مثل نوازندگی، شطرنج و … برای تبدیل شدن به یک متخصص در سطح بین المللی نیاز به ده هزار ساعت تمرین داریم و ظاهرا آقای گلدول به مثابه دیگر کارهایشان این مقاله را برمیدارد و تبدیل به یک پیام عمومی میکند: برای یاد گرفتن هر چیزی  نیاز به ده هزار ساعت تمرین دارید. این مقاله از بیزنس اینسایدر را بخوانید تا ببینید ده هزار ساعت چقدر قانون محدودی است و چقدر بی ربط به دنیای واقعی که ما در آن زندگی میکنیم.

به عنوان کلام آخر این که، بزرگترین مانع ما در یادگیری هوش پایین، کم بودن توانایی های ژنتیکی یا کمبود منابع یادگیری نیست. بزرگترین مانع یادگیری، مانع احساسی است، مانع احساسی این هاست:

من از کامپیوتر سر در نمیارم.
ما خانوادگی ریاضی مون ضعیف بوده.
من هماهنگی جسم و ذهنم خیلی پایینه.
من از زبان عربی اصلا بدم میاد.
من رو به زور مجبورم کردن این رشته رو بخونم.
من اصلا از رانندگی میترسم.
و …
اگر بر این موانع احساسی غلبه کنیم، هر انسانی میتواند هر مهارتی را فرا بگیرد. اگر نترسیم میتوانیم هر مهارتی را فرا بگیریم. اگر از اشتباه کردن نترسیم. اگر کمال گرایی را کنار بگذاریم. میتوانیم هر مهارتی را که دوست داریم فرا بگیریم. از یادگیری نترسیم. به پیش.


  • Elham

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی